تیتر20 – فواد فاروقی // حدوداً هفتاد و پنج سال پیش، وقتی که کنار یک دهنه مغازه خیابان قدیمی ری، فلاسکهای عقاب نشان را، پشتسرهم، صف کردند. به فکر کمتر کسی میرسید، دوره دسرهای سرد و یخی ایرانی، رو به انقراض گذاشته است؛ فلاسکهایی که چند برابر بزرگتر از فلاکسهای لوس و ظریف و کم وزن امروزی بود و چند برابر سنگینتر از آنها و جادارتر، بهطوریکه سه چهار کیلو خرده یخ، در آنها جا میگرفت و یخ ها از این غروب تا آن غروب، حالت اولیهشان را حفظ میکردند و ذوب نمیشدند.
جملگی فلاسک های عقاب نشان، علامتی بر خود داشتند تا برای صاحبانشان، به آسانی قابل شناسایی باشند و خدای ناکرده بعضیها، رندی نکنند و با پس و پیش کردن آنها، نوبت خودشان را جلو
نیاندازند.
صاحبان فلاسکها، به تجربه دریافته بودند اگر یک ساعت، یک ساعت و نیم، فلاسک سنگین به دست بگیرند و انتظار بازشدن مغازهای را بکشند که کرکرهاش، نیمه باز بود، خستگی بیموردی، عارضشان میکند؛ هم خستگی و هم انتظار.
از اینرو، به پیادهروی سوی دیگر خیابان میرفتند، دوتا دوتایی، سهتا سه تایی، گروهی تشکیل میدادند، با هم گلها میگفتند و گل میشنفتند، گرمای آزار دهنده بعدازظهر تابستانها را تاب میآوردند تا ساعت سه بعدازظهر، فرا برسد، کرکره مغازه بالا برود و کارکنان بستنی فروشی، صدا در صدای هم بیاندازند:
- خامهداره بستنی، نوبر بهاره بستنی!
برای دکانداران، هیچ فرقی نمیکرد، چه فصلی از سال باشد، آنان در بهار، تابستان و پاییز، به این کلام عامیانهشان، وفادار میماندند و هیچ دخل و تصرفی، در آن نمیکردند.
بگذریم. آن زمان بود که مشتریان به سوی فلاسکهایشان میرفتند، نوبت می گرفتند و دایم مرد بلند قامتی را که پشت بساط ایستاده بود؛ مورد خطاب قرار میدادند:
- اکبر آقا، یک کیلو بستنی! ... اکبر آقا دو کیلو و نیم بستنی و...
و اکبرچین بر جبین، فلاسکها را، از آنها میگرفت، پر میکرد سفارششان را انجام میداد و فلاسکها را روی پیشخوان سُر میداد، به طرف صندوقدار تا قیمت بستنی را بستاند و خود او بیآنکه سرش را بلند میکرد، صدا میزد:
- نفر بعدی!
.... اکبر مشتی آمده بود تا با بستنی خامهیی، کاری کند که دسرهای سرد ایرانی، بهتدریج راهی دیار خاطرهها شوند، از «یخ در بهشت» گرفته تا «رو یخی»، «هل و گلاب» «لرزانک» و.... که سالیان سال، بعد از ناهار یا هنگام عصرانه، ذائقه ایرانیها را، خوش و خنک میکردند و جگرشان را، حال میآوردند.
با ابتکار اکبر مشتی، دوره آنگونه دسرها و میان غذاها، رفته رفته به آخر رسید، نوآمده بود تا دل آزار کهنه شود و در سبد غذاهای تفننی ایرانیها، جای بگیرد، حتی به خارج از کشور هم صادر شود.
آن روزها، از ساعت سه بعدازظهر تا ساعتی پس از غروب، در قسمتی از خیابان ری، غلغله میشد و مردم بستنیهایی میخوردند که اگر قاشق در آن میبردی تا اندکی به دهانت بگذاری، بستنی کِش میآمد و طعماش ماندگارتر از دسرهای ایرانی بود؛ شیرین، خامهدار و عطر گرفته از زعفران و گلاب.
اینها را امیر ملایری، پسر خوانده اکبر مشتی، به من گفت، تا گپ و گفتمان، به یک سرازیری بیافتد و او بتواند راحتتر، به سؤالهایی جواب بدهد که گاهی موردی برای مطرح شدن مییافت. با هم ساعتی در گذشتهها، پرسه زدیم و از بستنی گفتیم:
ضیافتها و گردشهای دسته جمعی
امیر ملایری به تقریب نود و چند کیلو وزن دارد و بههمین میزان طنز و بذلهگویی! او پشت دخلی نشسته است که قبلا اکبر مشتی مینشست و پارهیی وقتها، پشت بساط بستنیسازی قرار میگیرد؛ اما تفاوت او با صاحب مبتکر و اولیه بستنی فروشی، بسیار است؛ اکبر، مشتی و بزن بهادر بود و امیر نفتی است و بازنشسته شرکت نفت که موهای سرش را، هنگامی که به امور قضایی شرکت سر و سامان میداد، حراج کرده است! طنزش آنقدر قوی است که این تصور را در آدمی بهوجود میآورد: شبها خواب ایرج میرزا، عبید زاکانی و سوزنی سمرقندی را میبیند، تحت تاثیر کلام آن بزرگان قرار میگیرد و در نتیجه بر لهجه خیابان ری او، تأثیر میگذارد.
از امیر میپرسم: درازای صف فلاسکهای عقاب نشان، چقدر میشد؟
میخندد و به حرف در میآید، آن هم به سبک خودش، یک پُرس میخندد و یک جمله میگوید و این شیوه را تا هنگامی ادامه میدهد که حرفش تمام شود.
- صف فلاسک ها را، وجب نکردهام، تخمینی میتوانم بگویم هر روز از ساعت یک و نیم دو بعدازظهر، فلاسکها را پشتسرهم قطار میکردند. در روزهای عادی، هفتاد هشتاد فلاسک و در روزهای تعطیلی بیشک، بیشتر از صد، صد و بیست فلاسک.
برای مردم بستنی خامهای تازگی داشت و مردم برای ضیافتها و گردشهای دسته جمعی آخر هفته، بستنی اکبر مشتی را، تدارک میدیدند پدر خواندهام، هر روز حداقل دو تُن، بستنی میفروخت، یعنی دو هزار کیلو، آن هم در مدتی کمتر از چهار ساعت ..... آن وقتها، جمعیت تهران، به دو میلیون نفر هم نمیرسید و این فروش، در واقع یک رکورد بود و حداقل هزار و دویست سیصد نفر را، کفاف میداد.
در حال حاضر که تهران چند برابر آن زمان (سال 1320) جمعیت دارد، فکر نمیکنم هیچ یک از بستنیفروشان، روزانه بیش از سیصد چهارصد کیلو، فروش کنند.
شیوه «بخر و ببر» چندان جواب نداد
امیر ملایری، دنباله حرفهایش را میگیرد:
- در اوایل، شیوه کار مغازه «بخر و ببر» بود، چرا ک یک دهنه مغازه، جواب مشتریهایی که روزبهروز، بیشتر میشد نمیداد، در نتیجه اکبر مشتی، ناچار شد، کارش را توسعه دهد، ابتدا به یک دهنه مغازه اوستا عزیز لولهکش را که خریده بود، چهار دهنه مغازه چلوکبابی فرهنگ را اضافه کرد، بعد سه دهنه مغازه ریختهگری حاج حبیبا... را. یعنی در مدتی کمتر از دو سال، وضع اکبر مشتی بهجایی رسید که هم میتوانست شیوه «بخر و ببر» را، از رونق نیاندازد و هم میتوانست در مغازهاش از مشتریها، پذیرایی کند. با وجود این، اندک نبودند مشتریهایی که باید در مغازه، سرپا میماندند تا صندلی خالی بیابند و نوبت به آنها برسد؛ تازه یک ظرف بستنی کفایتشان نمیکرد، بعضیها دو یا سه ظرف بستنی نوش جان میکردند.
در این مدت کوتاه، آنانی که وصف بستنی را شنیده بودند، از تجریش، کرج و دیگر شهرها و محلههای نزدیک اطراف تهران میآمدند و بستنی خامهای میخوردند، برخی هم مهمانهایشان را به خیابان ری میآوردند (مهمانهایی که از شهرهای دور و نزدیک میآمدند) تا برای تفنن هم شده، یکبار بستنی اکبر مشتی را بچشند. بستنی کاملاً ایرانی.
مشتریها، چه کسانی بودند؟
امیر جواب میدهد: مغازهمان همه جور مشتری داشت، از عملهها بگیر که بیلهایشان را، مقابل مغازه پارک میکردند: تا کارمندها و کارگرها، افراد ثروتمندان و صاحبهای اعتبار... وقتی که سرو کله اتومبیلها، در شهرمان پیدا شد، عدهای با اتومبیل میآمدند، آنهم اتومبیلهای آخرین سیستم.
مشتریان ما، گذشته از فواصل طبقاتیشان، دو دسته بودند، عدهیی مشتریان «بخور و برو» و موقتی، عدهیی هم مشتریان دائمی که همه روزه میآمدند؛ مشتریان زن و مرد، برای خودشان در مغازه، جایگاه ویژهیی داشتند.
یک خانم مشتری داشتیم که همه به او احترام میگذاشتند، زن ابتکار دوست و متینی بود به طبقه اشراف نسبت میرساند، از آن مشتریهای پر و پاقرصی بود که همه روزه میآمد، در جایگاه زنان مینشست و بستنی میخورد و بعد دو فلاسک پر از بستنی میکرد و با خود میبرد، روزی او پنج شش فلاسک آورد، برای تحویل گرفتن بستنی، اکبر آقا از او پرسید:
- امروز حتما مهمان زیادی داری؟
آن زن، جواب داد:
- نه! میخواهم این بستنیها را به پاریس بفرستم، آخر بچههای من در فرانسهاند و از طرفداران بستنی خامهای تو!
از آن روز به بعد، مرتبا هفتهیی چند فلاسک بستنی میخرید و به فرانسه میفرستاد.
امیر ملایری، در دنباله حرفهایش، اظهار اطمینان میکند:
اگر اسمش را بگویم حتماً میشناسیدش، او خانم فخرالدوله بود، مادر یکی از رجال آن زمان، یعنی دکتر علی امینی که به نخست وزیری هم رسید.
گفتهاش را تأیید میکنم:
- میشناسمش، البته اسماً! او همان زنی است که دربارهاش گفتهاند: در سلسله قاجار، یک مرد و نیم وجود داشت. نیم مردش آغامحمدخان بود و مردش خانم فخرالدوله!
امیر ملایری بر حرفم، توضیحی میافزاید:
- خانم فخرالدوله، همان کسی است که اولین تاکسی را وارد ایران کرد و زیربنای ترافیک سنگین امروزی را، پی ریخت؛ فکرش را بکن اولین وارد کننده تاکسی به ایران، شده بود اولین صادر کننده بستنی اکبر مشتی به فرنگ!
نفسی چاق میکند و ادامه میدهد:
- کاری به زندگی خصوصی و بچههایش ندارم، خودش زن فعال و خیرخواهی بود ... او به کار اکبر مشتی، اعتقاد داشت، میدانست کلک در کارش نیست، فخرالدوله بارها به پدر خواندهام پیشنهاد کرده بود که برود پاریس، تخصص اش را بهکار گیرد و یک بستنی فروشی آبرومند، دایر کند البته به خرج خود خانم فخرالدوله؛ اما اکبرمشتی قبول نکرد، آخر او خیابان ری را دوست داشت و بالاتر از آن، مغازهاش و کشورش.
به هر تقدیر، باب شده بود که ایرانیهایی که به دیدار خویشاندانشان به خارج میرفتند، بستنی اکبر مشتی را برایشان به سوغات میبردند یا به بیان دیگر، صادر میکردند. از اعضای سفارتخانهها گرفته تا دیگر هموطنانمان و همچنین خارجیها؛ میشود گفت این بستنی در سطحی محدود در اقلام صادراتی قرار گرفته بود و اگر اکبر مشتی میخواست، میتوانست کارش را بسط دهد، اما او به کیفیت بستنیهای، توجه زیادی داشت و نمیخواست برای فروش بیشتر، شغلش را سرسری بگیرد.
اتفاقات خوشایند
ملایری ادامه میدهد؛ از ساعت 3 بعدازظهر که کار فروش بستنی شروع میشد، زنها و دخترها، فلاسکهایشان را بر میداشتند و صفی تشکیل میدادند و مردها نیز صفی جداگانه.... در همین صفها بود که عاشقیها روی میداد و زنان میانسال، همسران مناسبی برای فرزندانشان، دست و پا میکردند.
اکبر مشتی، ضمن فروش و کار، حواسش به همه جا بود و نمیگذاشت کسی از دایره ادب و نزاکت، گامی فراتر برود.
تا دمدمای غروب، همه بستنیها فروش میرفت و کارگرانش، به دیگر کارها میپرداختند، از جمله نظافت مغازه هشت دهنهاش، دیدن تدارک لازم برای تهیه بستنی روز بعد.
بستنی اکبر مشتی، اندکی گرانتر از بستنیهایی بود که به تقلید از او، تهیه و عرضه میکردند، او بستنی را کیلویی سه تومان میفروخت، یعنی صد گرمی سه ریال؛ هر ظرف بستنیاش 150 گرم بود و با قیمت پنج ریال و بستنی نونی همان سه ریال.
اکبر مشتی به قدری از عهده این کارش، به خوبی بر میآمد که در روز جشنهای ملی، مغازهاش را تعطیل میکرد، یعنی خردهفروشی نداشت، چرا که علاوه بر مجلس شورا، برای سفارتخانهها هم، بستنی تهیه میکرد.
یادم میآید چندین بار، در زمان نخستوزیری دکتر امینی؛ دهها فلاسک عقاب نشان بستنی به سفارت ایران در فرانسه بردند برای اعضای سفارت و مهمانانشان و با این بستنی، روی بستنیسازان فرنگی را کم کردند!
دیدم امیر ملایری، بدش نمیآید متکلم وحده شود و برای آنکه نگذارم گفتوگویمان بیراهه برود، از او میپرسم:
- چطور شد که اکبر مشتی، یا به قول دیگر اکبر ملایری، کارش به بستنیسازی کشید و اسمی در کرد؟
افراد مبتکر، شکارچی لحظهها هستند، دیدن یک صحنه، یا شنیدن یک ماجرا، موجب میشود راهشان را پیدا کنند. اکبر مشتی هم، چنین مزیتی بر بعضیها داشت. بگذارید اصل ماجرا را برایتان تعریف کنم.
اکبر مشتی اهل ملایر بود، فرزند نداشت، یعنی قسمتش نبود که روزی روزگاری پدر شود، او اواخر سلطنت ناصرالدین شاه قاجار، با مادر و دو برادرش شعبان و صادق، به تهران آمدند و سرپناهی برای خود در خیابان ری (بازارچه) دست و پا کردند و مستأجر مادربزرگم شدند، برادر بزرگ شعبان، با مادربزرگ من ازدواج کرد و عمه من با اکبر.
وسط حرفش میآیم:
- مثل این که از اولش اکبر مشتی ذوقی داشت، اگر غیر از این بود با مادربزرگت ازدواج میکرد و برادرش شعبان با دختر مادربزرگت! امیر ملایری میخندد، نگاهی شوخ به من میاندازد و میگوید:
- اگر ناپدریم چنین کاری میکرد، من امروز در خدمت شما نبودم! از این حرفها بگذریم و برویم به سراغ ابتکار آن مرحوم.
اکبر مشتی، برای گذران زندگی، همه کاری کرده بود طوافی، میوهفروشی، خردهفروشی، چاوداری و... مثلاً با قاطر قند و شکر به شهر بار فروش (بابل) میبرد و هیزم و ذغال میآورد؛ و کارهای سخت و اعصابفرسای دیگر که انجامشان، کار هرکسی نیست... اما اکبر مشتی از هیچ کاری روی نمیگرداند؛ او قد بلندی داشت، زورمند بود و خستگی نمیشناخت.
یک بار، یکی از دوستانش که با آشپز دربار احمدشاه قاجار معاشرتی داشت و چند بار سفر فرنگ رفته بود، به او گفت خارجیها، پس از صرف ناهار و شام دسری میخورند که مزه خوبی دارد، سرد است و شیرین و خوشمزه... یعنی نوعی بستنی است!
اکبر مشتی با شنیدن این گفته، راهش را پیدا کرد و تصمیم گرفت رو دست فرنگیها، بلند شود. او سال 1318 به بستنیفروشی روی آورد، منتها آن سالها فروشنده دورهگرد بود، در سال 1320 مغازه زد، یعنی در سالی که من متولد شدم.
اکبر مشتی در تهیه بستنی ابتکاری به خرج داد، یعنی با خامه، بستنیهایش مزهدار کرد.
اصلاً او اهل زحمت کشیدن بود. از اطراف شهر، یعنی از قوچ حصار، زمان آباد و چند جای دیگر شیر میآورد و با کمک کارگرانش، آنها را میجوشاند.
درست است که کار مغازهاش از ساعت 3 بعدازظهر شروع می شد، اما خودش از ساعت 6 صبح، کار روزانهاش را شروع میکرد، اول شیر و یخ و نمک قالبی میآورد، و از ساعت 8 صبح او کارگرانش شروع میکردند به زدن بستنی.
ملایری اندکی فاصله در کلامش میاندازد و ادامه میدهد: آن وقتها، مثل امروز نبود که با دستگاههای برقی، بستنی میسازند، او در کوچه آب منگل، چهلتا قالب و بشکه داشت، سطح درونی قالبها را، به ضخامت 4 میلیمتر خامه میمالید و پشت قالبها را، یخ و نمک میریخت و کار زدن شیر در قالب به عهده یکی از کارگرها بود که با پارو شروع میکرد به زدن شیر؛ این جور کارگرها را خلیفه میگفتند که یک وردست یا به قول امروزیها، دستیار داشتند که وظیفه شان چرخاندن قالب در بشکه بود، یعنی در یک زمان هشتاد کارگر، مشغول فعالیت بودند تا پس از ساعتها، بستنی سفت شود و پس از تراشیدن خامهها از قالب و مخلوط کردنش با بستنی، آن را ظرف ظرف، فلاسک فلاسک، تحویل مشتریان میدادند.
شغل اکبر مشتی، تقریباً تمام ساعات روز را به انحصار خود در میآورد.
یادم میآید، در میدان بهارستان، کنار کلانتری، بعدها که اتحادیه صنف بستنیفروشها را تشکیل دادند، ریاستش با آقایی به نام اخلاقی بود، او با وجودی که میدانست اکبر مشتی، سواد ندارد، از آنجایی که به صداقتش ایمان داشت، اکبر را صندوقدار اتحادیه کرده بود، این یعنی قوز بالاقوز! اکبر مشتی که همه وقتش را صرف بستنیسازی میکرد، ناچار شده بود، هر روز چند ساعتی در اتحادیه صنف بستنیفروشیها، فعالیت کند، به عبارت دیگر ساعاتی چند بر زمان فعالیتهایش بیافزاید.
کمبود یخ
امیر ملایری، سخنانش را پی میگیرد:
- به غیر از زحمتهایی که اکبرمشتی، برای تهیه بستنی میکشید گاهی وقتها، با مشکلات پیشبینی نشده هم مواجه میشد، مثل کمبود یخ در تهران، اکبر مشتی به هیچ وجه نمیخواست، کاری را که دوست میداشت، حتی چند ساعت به محاق تعطیل بیافتد و هفتاد و هشتاد کارگرش، بیکار شوند؛ در چنین زمانی او و کارگرانش راه میافتادند و میرفتند لالون و زاگون که نزدیک روستای امامه بود و از آنجا، یخ میآوردند.
به شوخی میگویم:
- با این تفاصیل میشود نتیجه گرفت که ناصرالدین شاه، خوش ذوقتر از پدرت بود، زیرا او از امامه، انیسالدوله را آورد!
شوخیام را پی میگیرد و ادمه میدهد:
- بالاخره هرکسی را برای کاری ساختهاند! انیسالدوله در زمان رونق کار پدرم زنده نبود تا بتواند بستنی اکبر مشتی را بچشد، بههرحال شنیدهام که زنی خلاق، مدیر و خودساخته بود.
دلم نمیآید از محدوده شوخی، بیرون بیایم، به لحنم رنگ اعجاب میزنم:
- عجب! گفتی انیسالدوله، زنی خود ساخته بود؟! در حالیکه من فکر میکردم آدم پدر و مادر داری است!
خندان گفتههایش پی میگیرد:
- اول با قاطر، قطعات یخ را به کارگاه بستنیسازی اش میآورد، اما چون کارش به سرعت بیشتر نیاز داشت، یک اتومبیل پت فورد انگلیسی خرید صبح ها پُرش میکرد از یخ، تا کارگاه بستنیسازیاش، همچنان فعال بماند.
پدرم 96 سال عمر کرد و دو سه سال آخر عمرش، به علت نارسایی کلیه زمینگیر و خانهنشین شده بود. وقتی که به آن دنیا راهی شد، بستنیخورها، اور ا روی دوشهایشان تا میدان شوش بردند، باورکن خیابان ری، برای ساعتی، راهبندان شده بود.
اکبر با آن که بیسواد بود، تک بیتهایی از برداشت و غلط و غلوط، آنها را میخواند، مثل این بیت که در واقع شعار همیشگیاش بود:
از کار کَرَم خیزد و دیزی پر گوشت
از بیکاری وَرَم خیزد و سیلی بر گوش!
حالا هفتاد و پنج سال است بستنی خامهیی، در سراسر ایران و بسیاری از کشورهای جهان به مشتاقانش عرضه میشود، بستنییی که بیش از پنجاه سال خود اکبر مشتی، برای بهترشدن کیفیتش، زحمتها کشید و ابتکارها به کار زد.
پرسیدم: با مرگ اکبر مشتی، تکلیف مغازهاش چه شد؟
اکبر جایش را به عمو داد
در پاسخ این سؤالم، امیر ملایری میگوید:
- اکبر مشتی برای آنکه، بستنی خامهیی از گردونه رقابت با دسرها خارج نشود، وصیت کرده بود که مغازهاش را به یار صمیمیاش عبدالله عبداللهی تحویل دهیم، چنین هم کردم، وقتی که عبدالله فوت شد یعنی سال 1360 مغازه بسته شد.
بعد از مدتی، یکی از کارگرها، دوباره این مغازه را باز کرد، البته فقط دو دهنه را از آن مغازه را و اسمش را گذاشت عمو مشتی.
مدتی هم مغازه بستنیفروشی اکبر مشتی، تعطیل بود، تا این که شبی او را در خواب دیدم، از همان زمان من تصمیم گرفتم برای زنده نگهداشتن نامش، باز مغازهاش را دایر کنم که این کار را کردم و بعد از بازنشستگیام از شرکت نفت، کارم را جدیتر گرفتم، بهطوری که هر فصل از سال، من بستنی اکبر مشهدی را، در اختیار مشتریان قرار میدهم.
سؤالی پیش رویم قرار میگیرد میپرسم: مگر در زمان زنده بودن اکبر، بستنی را در فصلهای بهخصوصی عرضه میکرد؟
جوابش مثبت بود:
اکبر مشتی سالی دو ماه و چند روز، کرکره مغازه اش را پایین میکشید و به کارگرانش مرخصی میداد، یعنی از آخر آذرماه تا پانزدهم اسفندماه. نه اینکه خیال کنی او کارگرانش را، به حال خود رها میکرد، کما بیش حق و حقوقشان را در ایام تعطیلی مغازه میپرداخت و می فرستادشان نزد خانوادهشان تا نانخوری بر تعداد نانخورهای سفرهشان بیافزایند! خودش هم بیکار نمینشست، میرفت کوهنوردی در کوههای سهند و سبلان، تا بهترین ثعلب (ریشه گیاهی کمیاب است) را پیدا کند. او ثعلب مرغوب را که به سختی سنگ خارا بودند ، به عصارخانه مازوجی شهر کاشان میبرد تا آنها را آرد کند و شکری که از کشور کوبا، وارد خرمشهر میکردند و به شکر قرمز معروف بود، میخرید و انبار میکرد تا در مدت فعالیت بستنیسازیش، از بابت کمبود آنها، به زحمت نیافتد.
این را هم بگویم که پنج شاه و عده زیادی از رجال و افراد متنفذ، بستنی اکبر مشهدی را، نوشجان کردهاند، از مظفرالدین شاه، محمدعلیشاه، احمد شاه گرفته تا پهلوی اول و دوم و اعوان و انصارشان. در ضمن نباید از یاد برد که ابتکار پدرخواندهام، سبب شده است که او در زمینه بستنیسازی، اشتغالزایی گستردهیی کند، اکنون به هریک از شهرهای ایران میروی، میبینی بستنیفروشان، بستنی خامهای، عرضه میکنند، حتی در کشورهایی که ایرانیان، کسب و کار راه انداختهاند و کافه رستورانهایی زدهاند، بستنی ایرانی تحویل مشتریانشان میدهند، از جمله به مردم کشورهای اروپایی و امریکایی و همچنین حاشیهنشینان خلیج فارس. هرچند این بستنیها از نظر کیفیت و طعم، به پای بستنی اصلی اکبر مشتی نمیرسد، بازهم طرفداران پر و پاقرصی دارد. حرف آخر اینکه اگر از ابتکارها به درستی استفاده شود، نتایج در خور اعتنایی بهدست میآید و واقعیتها، فراتر از رویاها میروند.
- نقش تو در رونق بستنی پدرت چه بوده است؟
- من خواب اکبر مشتی را دیدم و به خوبی تعبیرش کردم!
منبع:ماهنامه اقتصاد سبز